تمام تاریخ و ادبیات و عرفان ایران، پر است از تکریم جوانمردی، از ستایش آن، از جلوههای متعدد آن... ایران پر است از جوانمردان... روایتها زیاد است، از نهی دزد مرکب از تعریف ماجرا تا جوانمردی نمیرد، از شفاعت قاتل توسط وزیر تا جوانمردی نمیرد، از تلاش هزاران هزار آدم برای حفظ مسلک جوانمردی... تا جوانمردی در ایران زمین زنده بماند... تا بچرخد و بچرخد و بچرخد تا این میراث دست ما برسد... اما ما... وای از ما...
دو سال گذشت... به همین سادگی...
باورم نمیشود دو سال است که من متاهلم... انگار
همین دیروز بود که با هول و ولا آماده میشدیم برای عقد، خریدهای هولهولی بعد ساعت
کارآموزی و آخر هفتهها، جنجالهای اختلاف فرهنگ در عقد، بدوبدوهای هماهنگی
مراسم... و اشتیاق و اضطراب محرمیت...
دو سال گذشت... انقدر زود گذشت که باورم نمیشود دو سال است من یک زن شوهردارم! یک زن متاهل با دغدغههای متاهلی، باورم نمیشود دو سال است حسین محرم روح و تن و جانم شدهاست... باورم نمیشود دو پاییز و دو زمستان و دو بهار و دو تابستان را کنار مردی که نسبتش با من همسر است گذراندهام، باورم نمیشود دو سال است که در تمامی فرمها جلو خانۀ متاهل را علامت زدهام، آخر انگار همین هفتۀ پیش بود رفتیم پارچه خریدیم و حلقه دیدیم و سفره عقد چیدیم و برای اولین بار دست هم را گرفتیم...
انگار که فقط یک چشم به هم زدن گذشته باشد... از آن انتظار پر اضطراب در خانۀ داییام قبل مراسم، از آن اتفاقات مضحک و به یاد ماندنی جشن که آن روز را برایم هزاران بار دوستداشتنیتر کرده، از کوبیدن ماشین دایی مسعود به ته کوچه بنبست و جا گذاشتن حلقۀ داماد... از سفرهای که به اصرار زیاد، کلش را خودم چیدم، از پرو لباسی که هیچ چیزش شبیه به مدل اولیه نشد! واقعا یعنی دو سال از آن روزها گذشتهاست؟
اما نه، آن بهارۀ آن روزها چققققدر با بهار امروز فرق میکرد، انگار نه انگار فقط
دو سال گذشته است، این بهاره انگار که ده سال بزرگتر شدهاست! مگر در دو سال چقدر
میشود یاد گرفت و تجربه کرد و بزرگ شد؟ نه واقعا؛ انگار ده سال که سهل است، چند ده
سال گذشته است...
اصلا مگر دو سال چقدر روز و دقیقه و ثانیه دارد که توانسته این همه لحظه و خاطره در خود جا بدهد؟ این همه خاطرۀ خوب و بد... این همه روزهای به روشنی آفتاب و آن همه روزهای به سیاهی شب چطور در همین دو سال ساده جمع شدهاست؟ مگر دو سال چقدر گنجایش دارد؟ انگار که ده سال در این دو سال زیسته باشم...
اصلا مگر در دو سال چقدر میشود یکی را شناخت و بهش عادت کرد؟ مگر میشود این همه در دو سال به بودن کسی عادت کرد و دل بست؟ مگر میشود این همه یک نفر را در دو سال شناخت که انگار از ده ها سال پیش حسابی میشناختیاش؟ نه واقعا! این همه در دو سال نمیگنجد... دست کم ده سالی باید بگذرد تا تمام این احساسات جاری شود...
اما تقویم و تاریخ میگویند درست دو سال گذشت... هنوز فکر کردن به آن لحظه لبخندی را مهمان لبم میکند، هنوز هیجانش را حس میکنم، آن لحظههای عجیب اضطراب قبل محرمیت و آن شیرینی غریب بعد خطبه... آن آرامش یکهویی نازل شده... هنوز مزۀ خوب حس ناب آن روز و آن ساعت و آن لحظه زیر دندانم ماندهاست... هنوز آرامش لمس اول دستش روی پوست دستم حس میشود...
به دو سال پیش و روز عقد که فکر میکنم انگار به سرعت برق و باد و به چشم برهم زدنی گذشتهاست، به خود دو سال و روزهای بعد عقد که فکر میکنم انگار دست کم ده سالی بودهاست... چه دو سال عجیبی بود... چه دو سال سختی بود... چه دو سال شیرینی بود...
و من این دو سال عجیبِ سختِ شیرین را چقدر دوست دارم...
- دبیرستان تمام همّ و غمم را سر المپیاد گذاشتم، مدام گفتند و شنیدم: «نمیشود!»، «المپیاد مال از ما بهتران است»، «خود را با فلانی مقایسه نکن»، «وقتت را هدر نده!» و و و... . گفتند و شنیدم و گذشتم و ریاضی خواندم و خواندم و خواندم و عشق کردم... اما در نهایت، آنجا که باید به ثمر مینشست یک «جوب» کوچک در آزمونی آسان تمام رویاهای المپیادی من را در ریاضی در هم شکست و سهم من بعد از دو سال تلاش و ریاضیخوانی شد یک برنز کشوری المپیاد کامپیوتر! (آن هم به پشتوانهی دانش ترکیبیاتم از ریاضی خواندن...)
اذان صبح در شهر من حوالی 4:15 است، اذاب مغرب هم حوالی 9:15 شب. به عبارتی 17 ساعت کامل و ناقابل روزه...
اما این طولانیترین روزهای سال، گرسنه و تشنه می مانیم که چه بشود؟
خیلی گفتهاند و شنیدهایم که به خاطر همدردی با فقراست این گرسنگی و تشنگی و روزهداری... اما خداوندا... منی که برای سحر هر چیز که اراده کنم تهیه کرده و تا حد ترکیدگی خواهم خورد و بعد تمام مدت روز را به اشتیاق و با اطمینان به سفرهی رنگارنگ و پرنعمت افطار سپری خواهمکرد، کی حال فردی را خواهم فهمید که نه انتظار سفرهی رنگین دارد و نه اطمینان به نان شب!
این متن رو برای جشن دانشکده که دیروز به مناسبت سال نو و روز زن برگزار شد، نوشته بودم. زحمت خوندنشو هم یکی از دوستان کشید.
***************************************
چه فرقی میکند کجا باشم؟ کجای دنیا و کجای تاریخ؟ هیچکدام به حال من فرقی نمیکند! نه مکان و نه زمان نام و رسالت من را عوض نمیکند! من نامم عشق است و پیشهام عاشقی! هر کجای تاریخ و هر کجای زمین هم که باشم، فرقی ندارد! اصلا زمین چرا؟ در بهشت هم همین بود که هست!
دلم حسابی برای نوشتن تنگ شده، اما...
.
.
.
فکر کنین مدت زیادی دوست عزیزی رو ندیدین و نه شما ازش خبر دارین و نه اون از شما، بعد فکر کنین که همون برهه، کلی اتفاق ریز و درشت و مهم برای شما و تو زندگی شما افتاده! حالا بعد این همه مدت، وقت دیدن اون دوست، چی کار میکنین؟ چی میگین؟ آدم گیج میشه، نمیدونه باید از کجا شروع کنه و از چی بگه! خب آخه چی رو بگه چی رو نگه؟ گاهی آدم اونقدر گیج میشه که بالکل بیخیال حرف زدن میشه! آدم هر چقدر حرف بیشتری برای تعریف کردن داشته باشه، کمتر حرف میزنه!
الان من همونطوریم... به قدری حرف برای گفتن و نوشتن دارم که وقتی میام شروع کنم به نوشتن، انقدر همشون قاطی میشن تو مغزم و دعوا میکنن برای زودتر بیرون جهیدن، که کلافه ام میکنن و من بالکل بی خیال میشم و ضربدر بالای صفحه رو میزنم و صفحه رو میبندم...
سال 76 اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه ی امینی. من عاشق اون خونه ی سه طبقه بودم، عاشق اون کوچه که یه جورایی هم اسم خودم بود. کوچه ی یازدهم خیابون امینی، کوچه ی بهار... (هیچوقت یادم نمیره بچگی چقدر حس خوبی داشتم از اینکه کوچمون به اسم منه! بچه بودم خب...)
اونجا عالی بود، یه کوچه ی هفتاد و دو ملت! هم سنی زیاد داشتیم، هم ارمنی و هم طبیعتا شیعه... یه کلیسا بود تو همون کوچه، هر سال کریسمس، بازار کریسمس داشت، چقدر اون بازارچه رو دوست داشتم... عید پاک تو کوچمون همه جا خیس بود! من عاشق اون کوچه و همه ی اهالیش بودم... صمیمیت داشت... مثلا عروسی نوه ی همسایمونو خونه ی ما گرفتیم:) واییی یادش بخیر...
توضیح نوشت: این رو حدود نه ماه پیش نوشتم...
........................................................................................................................................................