دو سال گذشت... به همین سادگی...
باورم نمیشود دو سال است که من متاهلم... انگار
همین دیروز بود که با هول و ولا آماده میشدیم برای عقد، خریدهای هولهولی بعد ساعت
کارآموزی و آخر هفتهها، جنجالهای اختلاف فرهنگ در عقد، بدوبدوهای هماهنگی
مراسم... و اشتیاق و اضطراب محرمیت...
دو سال گذشت... انقدر زود گذشت که باورم نمیشود دو سال است من یک زن شوهردارم! یک زن متاهل با دغدغههای متاهلی، باورم نمیشود دو سال است حسین محرم روح و تن و جانم شدهاست... باورم نمیشود دو پاییز و دو زمستان و دو بهار و دو تابستان را کنار مردی که نسبتش با من همسر است گذراندهام، باورم نمیشود دو سال است که در تمامی فرمها جلو خانۀ متاهل را علامت زدهام، آخر انگار همین هفتۀ پیش بود رفتیم پارچه خریدیم و حلقه دیدیم و سفره عقد چیدیم و برای اولین بار دست هم را گرفتیم...
انگار که فقط یک چشم به هم زدن گذشته باشد... از آن انتظار پر اضطراب در خانۀ داییام قبل مراسم، از آن اتفاقات مضحک و به یاد ماندنی جشن که آن روز را برایم هزاران بار دوستداشتنیتر کرده، از کوبیدن ماشین دایی مسعود به ته کوچه بنبست و جا گذاشتن حلقۀ داماد... از سفرهای که به اصرار زیاد، کلش را خودم چیدم، از پرو لباسی که هیچ چیزش شبیه به مدل اولیه نشد! واقعا یعنی دو سال از آن روزها گذشتهاست؟
اما نه، آن بهارۀ آن روزها چققققدر با بهار امروز فرق میکرد، انگار نه انگار فقط
دو سال گذشته است، این بهاره انگار که ده سال بزرگتر شدهاست! مگر در دو سال چقدر
میشود یاد گرفت و تجربه کرد و بزرگ شد؟ نه واقعا؛ انگار ده سال که سهل است، چند ده
سال گذشته است...
اصلا مگر دو سال چقدر روز و دقیقه و ثانیه دارد که توانسته این همه لحظه و خاطره در خود جا بدهد؟ این همه خاطرۀ خوب و بد... این همه روزهای به روشنی آفتاب و آن همه روزهای به سیاهی شب چطور در همین دو سال ساده جمع شدهاست؟ مگر دو سال چقدر گنجایش دارد؟ انگار که ده سال در این دو سال زیسته باشم...
اصلا مگر در دو سال چقدر میشود یکی را شناخت و بهش عادت کرد؟ مگر میشود این همه در دو سال به بودن کسی عادت کرد و دل بست؟ مگر میشود این همه یک نفر را در دو سال شناخت که انگار از ده ها سال پیش حسابی میشناختیاش؟ نه واقعا! این همه در دو سال نمیگنجد... دست کم ده سالی باید بگذرد تا تمام این احساسات جاری شود...
اما تقویم و تاریخ میگویند درست دو سال گذشت... هنوز فکر کردن به آن لحظه لبخندی را مهمان لبم میکند، هنوز هیجانش را حس میکنم، آن لحظههای عجیب اضطراب قبل محرمیت و آن شیرینی غریب بعد خطبه... آن آرامش یکهویی نازل شده... هنوز مزۀ خوب حس ناب آن روز و آن ساعت و آن لحظه زیر دندانم ماندهاست... هنوز آرامش لمس اول دستش روی پوست دستم حس میشود...
به دو سال پیش و روز عقد که فکر میکنم انگار به سرعت برق و باد و به چشم برهم زدنی گذشتهاست، به خود دو سال و روزهای بعد عقد که فکر میکنم انگار دست کم ده سالی بودهاست... چه دو سال عجیبی بود... چه دو سال سختی بود... چه دو سال شیرینی بود...
و من این دو سال عجیبِ سختِ شیرین را چقدر دوست دارم...