جایی برای نوشتن

"قسم به قلم و هر آنچه می نویسند"

جایی برای نوشتن

"قسم به قلم و هر آنچه می نویسند"

نوشتن رو دوست دارم...
اینکه گاهی هر چیزی که تو فکرته رو بریزی رو یه صفحه ی سفید و خالی شی...
اینکه فکرای بی سر و ته ذهنت بشن کلمه و کنار هم بشینن و آرومت کنن...
نوشتن آرومم میکنه...

اینجا هست تا نوشته های گاه و بیگاهم یه جا بمونن...
اینجا هست تا بتونم یه روزی برگردم و ببینم تغییر بهاره رو تو پس واژه ها...
اینجا هست تا شما هم شریک شین تو خوندن و مرور بهاره ی قصه ی ما...

و اینک فلسفه دین...

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ب.ظ


-         دبیرستان تمام همّ و غمم را سر المپیاد گذاشتم، مدام گفتند و شنیدم: «نمی‌شود!»، «المپیاد مال از ما بهتران است»، «خود را با فلانی مقایسه نکن»، «وقتت را هدر نده!» و و و... . گفتند و شنیدم و گذشتم و ریاضی خواندم و خواندم و خواندم و عشق کردم... اما در نهایت، آن‌جا که باید به ثمر می‌نشست یک «جوب» کوچک در آزمونی آسان تمام رویاهای المپیادی من را در ریاضی در هم شکست و سهم من بعد از دو سال تلاش و ریاضی‌خوانی شد یک برنز کشوری المپیاد کامپیوتر! (آن هم به پشتوانه‌ی دانش ترکیبیاتم از ریاضی خواندن...)

-         رویاهای شیرین طلا و دانشگاه بدون کنکور و سفرهای جهانی، یکهو تبدیل شد به کابوس تلخ کنکور... آن هم در روزهای تلخ‌تر از زهر تابستان 89 و مرگ تنها مادربزرگ... غول کنکور در برابرم سر برافراشته بود، در برابر منی که سال سوم دبیرستان به امید المیپاد حتی سر کلاس‌ها هم نرفته بودم... حالا این غول بی شاخ و دم دوست‌نداشتنی برابرم بود، من اما خسته‌تر از آن بودم که بر خرابه‌های رویای پیشینم، رویای جدیدی بنا کنم... با خود گفتم این‌بار دیگر آرزو نمی‌سازم، تا دیگر ناامید نشوم... تا دیگر کاخی وجود نداشته باشد که ریزشش وجودم را به هم بریزد... گفتم آهسته و پیوسته پیش می‌روم، هر چه باداباد... همین آرامش و آسودگی خاطر مرا به سرمنزل مقصود رساند، رتبه‌ی 236 منطقه‌ی 2، مادرم در پوست خود نمی‌گنجید... همه خوشحال بودند... جز منِ گیج و سرگشته، که نمی‌دانستم خوشحالم یا نه... از شما چه پنهان داغ المپیاد هنوز بدجور به دلم مانده بود...

-         انتخاب رشته‌ام خنده‌دار بود، دلم ریاضی محض می‌خواست اما منطقم اجازه نمی‌داد با این رتبه سراغش بروم... آخر سر برادرم توانست مجابم کند لیسانسم را مهندسی بگیرم تا ذهنم کاربردی‌تر بار بیاید، او گفت بعد اگر واقعا هنوز ریاضی می‌خواستم ارشدم را در ریاضی ادامه بدهم... و من هدفم را اپلای ریاضی بعد از لیسانس مهندسی قرار دادم...

-         خوب! باشد! قبول! قبول کردم مهندسی بخوانم، اما کدام مهندسی؟ شروع کردم به پرس‌و‌جو... فکر کردم و تصمیم گرفتم یا برق بخوانم که به عقل آن روزهایم بسیار نزدیک به ریاضی بود و راحت می‌توانستم ریاضی اپلای کنم، یا اگر برق نشد یک مهندسی آسان بروم تا با ریاضی دورشته‌ای کنم و به هدفم مثل آب خوردن برسم... مهندسی صنایع و مهندسی عمران معروف بودند به آسانی، اما من آدم صنایع خواندن نبودم، صنایع دریای بی‌کران کم عمقی بود که مجبور بودی تمامش را با پاهای خیس قدم بزنی و هیچ جایی برای شنا نداشت، و من آدم این پیاده‌روی طولانی و کشف دریای کم عمق نبودم... پس گزینه‌ی دومم شد عمران... اما رتبه‌ام که به برق و عمران شریف نمی‌رسید... تصمیم گرفتم رشته‌ی دیگری را انتخاب کنم و بعد از قبولی در آن، با اعمال سهمیه‌ی مدال برنزم تغییر رشته بدهم به برق و اگر نشد (که می‌دانستم نمی‌شود!) بروم عمران... اما اگر یکهو مشکلی پیش آمد و سهمیه اعمال نشد چی؟ پس باید رشته‌ای را می‌زدم که اگر سهمیه اعمال نمی‌شد و مجبور می‌شدم ادامه‌اش بدهم جذبم کند.کلی گزینه‌ها در این مرحله رد شدند... مکانیک، کامپیوتر، صنایع... بگذارید برای اولین بار در جایی عمومی اعتراف کنم مرحله‌ی بعد تصمیمم چگونه بود... بین گزینه‌های باقیمانده رفتم سراغ یک معیار مضحک و عجیب! «کلاس اسمی»!! بالاخره قرار بود اسم من به عنوان قبولی این رشته در مدرسه و شهر و استان مطرح شود، دیدم من که فرقی برایم ندارد گزینه‌های باقیمانده، لااقل رشته‌ای را بزنم که کلاسش بالا باشد!!! (با همراه آن روزها تا به امروزم، راضیه) رفتیم و پرسیدیم و خندیدیم، تا در نهایت یک پسر ورودی 88 هوافضای شریف مخم را زد که «هوافضا» بزنم... و این‌گونه رشته‌ام شد «مهندسی هوافضای دانشگاه صنعتی شریف»

-         اگر اشتباه نکنم 14 مهر 90 جواب سهمیه‌ها آمد و همانطور که حدس می‌زدم برق پذیرفته نشده‌بود (و چقدر الان شکرگزار این اتفاقم!)، اما عمران پذیرفته شده بودم. کافی بود نامه را ببرم آموزش شریف و رشته‌ام تغییر کند... اما... اما همان دو هفته مرا به شک انداخته‌بود... چند روزی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم، در اردوی ورودی‌ها تا حدی جو ورودی‌های عمران و هوافضا را دیده و شناخته بودم، عناوین دروس را بارها و بارها نگاه کردم... آنقدر بالا و پایین کردم که دیدم نه! دلم عمران نمی‌خواهد... می‌مانم هوافضا... چشمم کور و دنده‌ام نرم... در همین هوافضای سخت تلاش می‌کنم تا دورشته‌ای کنم و به هدفم برسم... و من دانشجوی هوافضا ماندم...

-         سه ترم اول معدل کلم به دورشته‌ای نرسید، گفتم تا از دست نرفته لااقل ماینور کنم، بعد برای دورشته‌ای باز تلاش می‌کنم. پایم از همان ترم اول در کانون‌های فرهنگی باز شده بود و روز به روز بیشتر غرق آن‌ها و ساختمان شهیدرضایی می‌شدم... آخر ترم چهار بود که اردوی اندونزی بنیاد نخبگان برای برگزیدگان «ماه خدا» و «میراث معنوی» و حضور در جمعی بسیار دوست‌داشتنی و فکور، باعث شد جرأت پیدا کنم و فکر کنم می‌شود به علایق علوم انسانی‌ام جدی‌تر فکر کنم... کم‌کم از فکر دورشته‌ای درآمدم... فلسفه تمام فکر و ذهنم را درگیر کرده بود... هدفم دیگر اپلای و آن هم ریاضی نبود... ماینور ریاضی را حذف نکردم و حفظ کردم چون علاقه داشتم... علوم هوانوردی و هواپیمایی بسیار جذبم می‌کرد، عاشق هواپیماهای مسافربری و اطلاعات و تحلیلشان بودم، عاشق موضوعات فرودگاهی... دیوانه‌ی بررسی و تحلیل سوانح هوایی... اما در درس‌های محاسباتی می‌لنگیدم، عذابم می‌دادند، دوستشان نداشتم، به زور فقط می‌گذراندمشان... خیلی فکر کردم... آینده‌ی هوافضا در ایران همین‌ها بود، دقیقا همین‌ها که دوستشان نداشتم... و در آن‎‌ها که دوست داشتم آینده‌ای برای من وجود نداشت... کارآموزیم را تابستان آخر تحصیلم در آشیانه‌ی ماهان گذراندم، در دل فرودگاه ‌امام و لابلای هواپیماها... کارآموزی‌ام را با عشق و علاقه‌ی فراوان گذراندم... این اما آخرین شانس پاگیرشدنم بود... آشیانه جزو بهترین لحظات تحصیلیم بود، راه فرودگاه امام و صبح قبل 6 بیرون زدن‌ها از خوابگاه و دوان دوان خود را به اولین مترو رساندن به چشمم نمی‌آمد... اما با این وجود دیدم که آینده‌ای دوست‌داشتنی در هوافضا انتظارم را نمی‌کشد... فلسفه آینده نداشت... هوافضا هم نداشت... کلنجارها با خودم ادامه داشت، «تو که انتزاعی دوست داری، ریاضی که بهتر است از آینده‌ی سرگردان فلسفه...» اما ریاضی دیگر اقناعم نمی‌کرد... تصمیمم را گرفتم... من «فلسفه دین» می‌خواستم...

-         مگر می‌شود در شهری مثل اورمیه حرف از تغییر رشته از مهندسی هوافضای شریف دهن پرکن به فلسفه بزنی و حمایت شوی؟! همه فکر کردند دیوانه شده‌ام! مادرم ‌گفت خجالت می‌کشم به مردم بگویم! پدرم گفت آخر به امید چه آینده‌ای؟! خالۀ تازه دامادم که خود فلسفه خوانده بود گفت حیف می‌شوی! برادرم گفت می‌توانی فلسفه را با مطالعات شخصی دنبال کنی. دایی‌ام ساعت‌ها با من حرف زد تا مجابم کند دیوانه شده‌ام! زن‌دایی‌ام کلی سعی کرد متقاعدم کند حیف است؛ سراسری همین هوافضا بخوان، حالا خواستی یک ارشد فلسفه از آزاد هم بگیر! همین‌طوری همه هی گفتند و گفتند و گفتند... اما همه می‌دانستند بهاره که تصمیمی بگیرد، یعنی پی همۀ این‌ حرف‌ها را به تن مالیده... کنکور فلسفه ثبت‌نام کردم...

-         زندگی‌ام سال کنکور متلاطم بود. کنکور جا‌به‌جا شد، سال اول عقدم بود، مدام درگیری و مدام کار و مدام مشکل و مدام درس‌نخواندن... و سر آخر اشتباه دیدن یک ضریب... همه و همه دست به دست هم دادند تا با رتبۀ 90 در زیرگروه فلسفه دین حس کنم باید از روزانه خواندن چشم بپوشم، شاید حتی از قبولی در آن سال... باز بحث و بساط شروع شد... رتبه‌ام در منطق 17 شده‌بود و باز بحث شروع شد که دیوانه نشو! همین که بهتری که را انتخاب کن... اما من فلسفه دین می‌خواستم...

-         روز اعلام نتایج دیدنی بود! «علامه روزانه»، انتخاب دومم بعد از تهران... آن‌چه به چشم می‌دیدم باورم نمی‌شد! اما شده‌بود... بعد که شروع شد و آمدم دیدم همانیست که می‌خواستم... درست است دانشگاهش به نسبت عادتم به شریف بسیار کوچک بود و اساتید بعضاً به شدت رو اعصاب، اما این جو و درس‌ها همانی بود که دلم می‌خواست... درست همانی که به خاطرش قید هوافضا را زده‌بودم...

-         خیلی‌ها فکر می‌کنند دیوانه و سرگشته‌ام! خیلی‌ها بی‌هدف تلقی‌ام می‌کنند... مگر می‌شود این همه از این شاخه به آن شاخه پرید و سرگشته نبود؟ اما من نه دیوانه‌ام و نه پشیمان از راهی که رفتم...

باورتان بشود یا نه من هنوز عاشق ریاضی‌ام، بالاخص ترکیبیات و هندسه، من هنوز از فکر کردن به آن دورۀ دبیرستان که به جای کلاس رفتن در مدرسه می‌نشستم و فقط و فقط ریاضی می‌خوانم به وجد می‌آیم، من هنوز اعداد مختلط برایم جذاب است، هنوز بسیاری کتاب‌های نخواندۀ ریاضی دارم که حتم دارم روزی خواهم خواندشان... من هنوز عاشق و پیگیر تدریس ریاضی‌ام...

باورتان بشود یا نه من عاشق هوافضا هستم، من هر هواپیمایی در آسمان می‌بینم سعی می‌کنم از همان فاصله مدلش را تشخیص دهم و ویژگی‌هایش را در ذهنم مرور کنم، من هنوز وقتی در هواپیما باشم، اگر آشنایی بغل‌دستم باشد، تمام مسیر با ذوق و ولع برایش توضیح می‌دهم «چرا الان چراغ‌ها خاموش شد؟»، «چرا الان آن زبانه‌های روی بال باز شدند؟»، «ببین دارد bank می‌کند!»، «نگران نباش! این تکان‌ها به خاطر فلان چیز است و خطری ندارد!»... من هنوز در فرودگاه با ذوق شماره رجیستر هواپیماها را با الفبای هوانوردی می‌خوانم و مرور می‌کنم و هربار که حرفی یادم نمی‌آید نگران به خاطر می‌سپارم در اولین فرصت از دوستی بپرسمش... من هنوز در فرودگاه چشم می‌گردانم تا BAE146 ماهان با شماره رجیستر EP_MOG را ببینم و ذوقمرگ شوم که در چک اول این هواپیما من هم نقش داشتم... من هنوز در مورد عملیات «کمان 99» یا «اچ 3» که حرف می‌زنم چشمانم برق می‌زند، من می‌توانم ساعت‌ها در مورد سوانح هوایی مختلف حرف بزنم و بگویم چه‌ها می‌شود از هر کدام یاد گرفت...

(یادم هست وقتی برای کنکور ارشد مجبور شدم عربی بخوانم، برای منی که سال‌های دبیرستان عربی جزو نقاط قوتم بود، مواجهه با مفاهیمی در همان کتاب‌های عربی رشتۀ ریاضی که حتی یادم نمی‌آمد اسمشان را در زندگی‌ام شنیده‌باشم، سخت دلتنگ‌کننده و ترسناک بود... چرا که می‌ترسیدم از روزی که مفاهیم دوست‌داشتنی و آشنای هوافضا برایم مانند آن درس‌های عربی مدفون و فراموش شوند... روزی که این روزها آمدنش را حس می‌کنم... وقتی دوستی برای امتحان درسی که حتی ترمی TAاش بودم از من راهنمایی خواست و من کلی فکر کردم که آیا «ماکروبرست» بود نام آن پدیده که می‌خواستم برایش توضیح دهم یا نه... باورتان نمی‌شود آن روز چقدر ناراحت شدم و چقدر دلم گرفت...)

باورتان بشود یا نه من عاشق شریفم؛ عاشق خوابگاه طرشت 2، عاشق تاب حیاط خوابگاه و عاشق آن حیاط پشتی رویایی در بهار، من عاشق «دلگشا»ی شریفم و «ابنس» و «شرقب» خودمان و درخت مقدسش... عاشق آن ساختمان لعنتی و دوست‌داشتنی شهیدرضایی... عاشق کافه کتابی که دیگر نیست... عاشق آن ساختمان سفیدمال شدۀ هوافضا حتی با آن همه استاد بی‌وجدان و از خدا بی‌خبر و بی‌سواد...

من ذره‌ای از راهی که آمدم پشیمان نیستم، من حس نمی‌کنم عمرم تلف شده، حس می‌کنم تمام مسیری که آمدم باید پیموده می‌شد و دوستش دارم... حتی یک بار هم فکر نکردم کاش از اول انسانی یا فلسفه خوانده‌بودم، آن‌وقت این همه روز خوب و بد و آدم خوب و بد و تجربیات خوب و بدی که بهار را ساخت چه می‌شدند؟ نه... من حس می‌کنم هزار بار هم برگردم باز از همین راه می‌آیم... از همین راه می‌آیم و آخر سر می‌رسم همین جا و لبخند می‌زنم به همۀ روزهایی که گذشت...  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۵
بهاره حجابی

نظرات  (۸)

۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۰ دایره سرگردان
چه خوب خانم حجابی:)
نمیدونستم علامه اید.
شما هر جا که باشید موفقید، با توکل به خدا :)
پاسخ:
واقعا نمی‌دونستین؟!! چه عجیب!

ممنون از لطفتون:) راستی ممنون که هر بار آپ کردم بی احتیاج به خبر دادن اومدین خوندین و  اغلب نظر دادین. 
این حس خونده شدن و نظر گرفتن حس خوب و مطبوعیه واقعا... 

جالب بود 
همیشه موفق باشی 
پاسخ:
:)
ممنون به این کلبۀ کوچیک که خیلی دوسش دارم اومدی سر زدی و همه رو خوندی:) خیلی خوشحالم کرد!
صمیمی و صادقانه، احسنت
پاسخ:
ممنون، نظر لطفتونه:)
خوشحال شدم از سر زدنتون به اینجا
حجاااابییییی😋😋حدس بزن من کیم 😃
پاسخ:
فکر می کنی من چند تا دون دارم تو کانتکهام:)))))) 

تبریزی حیا کن:)) 
تجربه تا قبل دانشگاه کاملا مشابه بود!
البته من آخر سر با ریاضی دو رشته ای کردم...اما بعدش واسه ارشد اینا رشته ام رو عوض کردم اومدم نوروساینس..این حسی که داری ازین شاخه به اون شاخه میپری از نظر بقیه ولی خودت از هر لحظه اش راضی بودی هم مشابهه..ولی توصیفت جالب بود.
شاد و خوب باشی مثه همیشه
پاسخ:
ممنون ار آرزوی خوبت:) امیدوارم تو هم همیشه راضی و خوشحال باشی از انتخابهات

۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۰۱ علی سیا کمری
متنت رو ک خوندم حس کردم بهاره ام و خودم زندگی کردم مسیرتو! خیلی با عشق و پرهیجان نوشت ای. معلومه ک از سالهات استفاده کردی و لذت بردی
چقد خوب توصیف کرده بودی صنایع رو :)))
اگه وقت کردی بهت زنگ میزنم بیشتر صحبت کنیم
پاسخ:
ممنون سر زدی علی:) 
خوشحال شدم 
بهاره ی عزیز متن ات بسیار زیبا نوشته شده بود. تصمیم شجاعانه ای گرفتی. امیدوارم  در راه ات موفق و پیروز باشی. 
خیلی از متنی که نوشتی خوش حالم.
به جز قسمت ازدواج، بقیه بالا و پایین ها ت خیلی به من شبیهه... به منِ این روزها
بهاره خیلی یاد مون بخیر
یاد تنها غیر شیرازی اتاق خوابگاه پیامبر اعظم و نقل های ارومیه ای ش و دیدار مون تو شریف و...

منم این روزها خیلی فکر می کنم؛ به این ک چرا شانس خوب فهمیدن ریاضی و به ویژه فیزیک رو نداشتم... به این که چه گذشت و چی شد!
دلم برات تنگ شده

به امید دیدار
از 6133 کیلومتر این طرف شیراز خودمون؛ گوتنبرگ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی