جایی برای نوشتن

"قسم به قلم و هر آنچه می نویسند"

جایی برای نوشتن

"قسم به قلم و هر آنچه می نویسند"

نوشتن رو دوست دارم...
اینکه گاهی هر چیزی که تو فکرته رو بریزی رو یه صفحه ی سفید و خالی شی...
اینکه فکرای بی سر و ته ذهنت بشن کلمه و کنار هم بشینن و آرومت کنن...
نوشتن آرومم میکنه...

اینجا هست تا نوشته های گاه و بیگاهم یه جا بمونن...
اینجا هست تا بتونم یه روزی برگردم و ببینم تغییر بهاره رو تو پس واژه ها...
اینجا هست تا شما هم شریک شین تو خوندن و مرور بهاره ی قصه ی ما...

نامه هایی که هرگز پست نخواهند شد...

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۷ ق.ظ

توضیح نوشت: این رو حدود نه ماه پیش نوشتم...

........................................................................................................................................................

نامه هایی که هرگز پست نخواهند شد...


سلام شیلا

امیدوارم حالت خوب باشه عزیز دلم...
شیلا یادته اولین بار کی همدیگه رو دیدیم؟ تو اردوی برج میلاد، 24 یا 26 شهریور 91 بود. تمام مدت کز کرده بودی یه گوشه و تمام تلاشهای ما برای اینکه حتی کمی گرم بگیری و تو بازیها بیای بی نتیجه موند... حتی تو عکس یادگاری هم به زور اومدی... شیلا تو از همه کوچکتر بودی اما از همه پژمرده تر... تو کل روز حسرت یه لبخند رو به دل ما گذاشتی...
معصومه رابط مرکز، همون روز ازم خواست تو هفته ای که از تابستون مونده بود برای امتحان تجدیدی دو سه جلسه ای باهات ریاضی کار کنم و من قبول کردم... کلا دو سه جلسه بود، اما نمیدونم چرا؟ نمیدونم چی شد یهو؟ ولی رفیق شدیم اساسی، دیگه از اون دختر غمگین پژمرده خبری نبود، اون رفته بود و جاشو داده بود به یه دختر کم سال بازیگوش، دختری که خیلی بیشتر از سنش میفهمید و از چشماش شرارت شیرینی میبارید...شیلا یادته چی شد؟ فکر میکنم اعتمادت به من از اون باری شروع شد که از علاقت به هنر و کارگردانی گفتی، و من برخلاف همه که مسخره ات کرده بودن، تشویقت کردم، فکر میکنم همین جری ترت کرد به ادامه دادن حرفات و تعریف کردن داستانی از زندگیت که هنوزم نمیدونم چقدرش واقعیت بود...
هیچوقت یادم نمیره برای جلسه آخر که اومدم صبحش امتحان داده بودی اما بهم خبر نداده بودی نیام، وقتی اومدم با ذوق پریدی دم در و سلام کردی... فهمیدم دیگه درسی نمونده، کمی نشستم و حرف زدیم، ازم قول گرفتی هر وقت وقت داشتم بهت سر بزنم، و من لعنتی بی فکر، قول دادم...
معصومه هفته بعدش اومد و بهم گفت گویا شیلا باهات خیلی خوبه، میخوای خودت واستی برای ریاضی سال بعدش، و من ترسیدم...
خب شیلا ترسیدم... ترس داره کار ما... خیلی ترسیدم... ترسیدم وابسته شیم به هم، ترسیدم بهت آسیب بزنه حضورم، ترسیدم خب ضربه بخوری... نمیخواستم آسیب بزنم بهت، ترسیدم، همین... گفتم نه...
اما باور کن من قولم یادم بود، باور کن سرش موندم، خواستم بیام، مرکز نذاشت... میدونم اینو نمیدونی اما به جان خودم خواستم بیام، مرکز نذاشت، گفت حتما باید کلاس داشته باشیم برای اومدن... و من هی تلاش کردم برنامه ی بیرون رفتنی برای مرکز بذاریم... تا به این بهونه ببینمت... خدا شاهده چقدر غصه خوردم... برنامه هی افتاد عقب، رفت و رفت، تا رسید به مهر 92...
برنامه تئاتر، انقدر ذوق داشتم ببینمت... تولد دوستم بود و با مینی بوس همراتون نیومدم، دوون دوون خودمو رسوندم به ایرانشهر... از صبح کلی جمله آماده کرده بودم که بهت توضیح بدم چرا یه سال رفتم و خبری ازم نشد... که چرا یه سال از قولم گذشت و نیومدم بهت سر بزنم... انتظار داشتم برام قیافه بگیری، باهام قهر باشی، ازم رو برگردونی، دلخور باشی... رسیدم که به ساختمون ایرانشهر، رفتم و با آشناها سلام و علیکی کردم، اما چشمم فقط پی تو میگشت، آخر که پیدات نکردم از یکی پرسیدم و فهمیدم بیرونی، اومدم و کنار ساختمون دیدمت، سر و وضعت به طرز عجیبی تغییر کرده بود، دیگه اون دختر ساده نبودی، سر و وضعت تو ذوقم خورد، اما چیزی از اشتیاقم برای حرف زدن باهات کم نشد، با ذوق صدات کردم، هیچوقت اون لحظه یادم نمیره... با ذوق صدات کردم و سلام دادم بهت، متعجب نگاهم کردی و جواب دادی... نشناختی منو شیلا، نشناختی نامرد... انگار که یه سطل آب یخ خالی کرده باشن رو سرم، ماسیدم و یخ کردم، منو نشناختی...
رفتیم تو صف، برگشتی پرسیدی ببخشید من شما رو میشناسم، کلی سعی کردم تا با یه لبخند تصنعی مسخره جوابتو بدم، گفتم، آره، پارسال هفته ی آخر تابستون معلم ریاضیت بودم، برج میلاد رفته بودیم و ... یه آهان گفتی و تموم... دیگه حرف خاصی تا آخر اون روز بین ما رد و بدل نشد...

شیلا، عزیزکم، باور کن من لعنتی بی فکر اینقدرا هم بدقول نیستم، شیلا، عزیزم باور کن نه فقط اون یه سال که تمام این دو سال و خورده ای به یادت و به فکرت بودم...
عزیز دلم، راستی اون شب خوشحال بودی، دیگه اون غم روز اولی که دیدمت از چشات رفته بود، همیشه شاد باش، باشه؟ به آدمای احمقی مثل من هم که میان و میرن و دیگه نمیان اهمیت نده، فقط شاد باش عزیزم، فقط همین...
*************

سلام ما...

میشه صدات نکنم؟ میشه مثل تمام این دو سال لعنتی که گذشت اسمتو نگم و با ایما اشاره و با خاله گفتن و امثالهم جلوی یه زبون آوردن اسم جدیدتو بگیرم؟؟
جدی جدی دو سال شد... فکر کنم الان ده سالی داشته باشی، اما از کل این ده سال فقط دو سال و چند روزه که جدی جدی دختری...
الان یکی بشنوه فکر میکنه دوجنسی بودی و عمل کردی... اما... نه... تو فقط بچه ی آخر بودی و دختر... و من همون دو سال و چند روز پیش فهمیدم که همین دو تا جرم کافیه تا تو تو دادگاه یه خونواده ی افغان محکوم شی به تظاهر به پسر بودن...
ببین ما..، اه نمیتونم... دست خودم نیست، نمیتونم... به خداوندی خدا نمیتونم... تو تو ذهن من پسر نقش بستی... همه چی برام مضحکه، دو سال گذشته که گذشته، گیریم اصلا ده سال بگذره... ده که سهله، صد سال هم بگذره... برای من هنوز این داستان مسخره است، هنوز هر بار که با مانتو مقنعه میبینمت مسخره است... حتی آخرین باری هم که با اون مقنعه کراواتی یه پا خانوم شده بودی، به نظر من یه پسر بودی که برای مسخره بازی مانتو مقنعه ی خواهرشو تن کرده...
اه لعنتی... باورم نمیشه دو سال و چند روز میگذره از اون روز که برای آخرین بار علیرضا صدات کردم... اون بار هنوز از مانتو مقنعه خبری نبود_راستی چه خوب که یهو نزدی تو فاز لباس دخترونه! سکته میکردن داوطلبا با این شوک..._ با دوستت نشسته بودی، اومدم گفتم سلام علیرضا، خوبی خاله؟ خندیدی و به دوستت نگاه کردی و گفتی "من که دیگه علیرضا نیستم، مگه نه؟" هر دو خندیدین و من خنگ، به خیال یه بازی گفتم وا پس کی هستی و خندیدم و گذشتم...
نمیتونی باور کنی تو این دو سال و چند روز چند صد بار یاد اون صحنه افتادم و آتیش گرفتم...
نمیتونی باور کنی اولین بار که فهمیدم چطور شد حالم، دانشگاهمون یه ساختمون داره ابن سینا، اوایل مهر بود و غرفه آشنایی داشتیم، جلسه راجب جمعیت بود و بعد اون جلسه فهمیدم... کنار یکی از ستونهای ابنس (همون ساختمونه که بهت گفتم) نشستم زمین، میخواستم بشینم و گریه کنم، چشام پر شده بود و بغض داشت خفه ام میکرد...
مگه خاله بازیه که تو هشت سال پسر باشی و با لباس پسرونه و اسم پسرونه و ... بعد یهو از یه جلسه ی مسخره هم لباسات عوض شه هم اسمت و تموم زندگیت... و دردناک تر زمانی بود که فهمیدم این بین یه سری از خونواده ی افغان عرفه... اینکه اگه بعد چند تا دختر بچه آخری هم دختر بود، باید سالها نقش پسر بازی کنه...
عزیز دلم این احمقانه ترین و کثیف ترین خاله بازی ممکن بود...
دوسال که سهله ده سال هم بگذره تو ذهن من تو علیرضایی... ببخش منو، ببخش عزیز دلم که با هر بار که ماریا صدات نمیکنم به تموم نشدن اون هشت سال لعنتی و مسخره ادامه میدم... اما فقط بهم حق بده... دست خودم نیست... ببخش منو...
برات یه آرزوی کثیف دارم... کاش یه اتفاق باعث شه فراموشی بگیری و همه ی اون هشت سال دختری نکرده رو فراموش کنی...
کاش...
*******************

سلام پسر

بذار تو این نامه محمد صدات کنم به جای اسم خودت، آخه شاید کس دیگه ای هم جز خودت این نامه رو بخونه، نامه ام پر گله است، بذار محمد صدات کنم تا گله هام رنگ غیبت نگیره...
محمد تو جمعیت تو جزو بچه محل ها بودی، یه بچه محل کمی خاص! با سر و وضع مرتب و رفتار به شدت متین، اگه شلوار رنگ و رو رفته و کفشای داغونت نبودن، عمرا میفهمیدم داوطلب نیستی، مددجویی! تو همیشه برام عزیز بودی، هنوزم هستی... همیشه سعی میکردی دوستانه و با کلاس برخورد کنی، مخ زنیت عالی بود، اینو خودتم میدونستی، تلاشات برای زدن مخ هر کدوم از دخترای داوطلب به وضوح مشخص بود!! شوخی و خنده و رفاقت زیاد داشتیم، هم اون روز یادمه که به شوخی گوشی مهلا رو گرفتی و گفتی پس نمیدم، هم اون روز یادمه که عینکتو زدم به چشمم، هم اون روز که یکی از دوستام برای اولین بار اومد جمعیت و تو سعی کردی بترسونیش... (بماند که بنده خدا رفت و برنگشت...)، حتی اون روز هم یادمه که دست رو شاگردم بلند کردی تا عینکتو ازش پس بگیری...
همه چی خوب بود، خوب بود بودنت، تا اون روز لعنتی، تا اون روز لعنتی که برای آخرین بار دیدمت... جمعیت خلوت بود، بچه ها بوستان ولایت اجرا داشتن و قرار شد ما هم بریم، رفتم بالا، تو کانکس با عمو یزدی کار داشتم، گوشیم دستم بود، موقع پایین اومدن از اون پله های داغون سر خوردم و زمین خوردم، برای اولین بار تو سه سال طی کردن اون پله ها... موقع زمین خوردتم فقط تو تو حیاط بودی... تیکه ای انداختی و شوخی ای کردی، من پاشدم و رفتم تو دفتر و کمی نشستم که یهو دیدم گوشیم نیست، ازت خواستم بری بالا تو کانکسو ببینی اونجا جا مونده یا نه، به شوخی بهت گفتم بیاریشا... مثل گوشی مهلا نکنی... به تریج قبات برخورد و لج کردی و نرفتی، خودم رفتم، نبود... کلی گشتیم، لعنتی رو سایلنت کرده بودم، زنگ که میزدیم خاموش نبود... اومدی آروم بهم گفتی "بهاره فکر نکنی کار منه، به شوخی برداشتم و اینا ها، نه، دست من نیست باور کن" خندیدم و گفتم برو بابا دیوونه! خیلی ساده ام، نه؟؟ تو بی خداحافظی رفتی بوستان ولایت و دیگه ندیدمت...
حدس میزدیم موقع زمین خوردن از دستم پرت شده گوشه ای و حواسم نبوده، تمام سوراخ سمبه های جمعیت رو ریز به ریز گشتیم، هر جا که ممکن بود کسی جاساز گذاشته باشه برای بعد که برگرده برش داره، نبود که نبود، لعنتی خاموش هم نبود که باور کنم دزدیدنش... نبود، پیدا نشد، نا امید شدیم و رفتیم...
روزگارم سیاه شد، اون روز تو جمعیت همه آشنا بودن، تو بودی و مصطفی و چند نفر آَشنای دیگه... همه آشنا... این منو میسوزوند... من دو سال و نیم به همه گفتم وقتی میرین و میشین خاله شون، میشین ناموسشون! در امنیت کاملین و الان خودم کم آورده بودم، دلم شکسته بود... هر کی فهمید گوشیمو تو جمعیت زدن، گفت "خیلی نامردن... دیگه به تو که چند ساله براشون وقت میذاری رحم نمیکنن؟؟ خیلی نامردن..." و هر روز و هر ساعت "تصور نامردی" دوستام تو مغزم زنگ میخورد... متهم درجه اول تو بودی، کلی حرف آماده کردم بیام و بهت بگم، از اینکه گوشی به درک، بگو که باور نکنم نامردی... چند روز بعد اومدم جمعیت، فهمیدم بعد اون روز نیومدی جمعیت، رفته بودی ترکیه، همه معتقد بودن کار تو بود، حتی عموها... میگفتن به احتمال 90 % کار توئه، من قلبم شکست... بد هم شکست...رفتم و به عمو اکبر گفتم دلم شکسته انقدر شنیدم از همه که اینا چقدر نامردن... گفت گوش نکن، درک نمیکنن... داستان پسرک پولداری رو تعریف کرد که بهش میگن انشا بنویش در مورد فقر و مینویسه "خانواده ی بسیار فقیری بودند، آشپز آنها فقیر بود، باغبان آنها فقیر بود، خدمتکار آنها فقیر بود، راننده ی آنها فقیر بود..." گفت کسی که نمیفهمه فقر یعنی چی نمیتونه نظر بده، گفت وقتی نمیدونی کارتون خوابی یعنی چی، نظر در مورد نامردی نده... گفت بیخیال این حرفا شو... بیخیال شدم، اما دلم با تو صاف نشد... تو رفیقم بودی محمد... واقعا کار تو بود؟؟

دلم صاف نشد اما، راستش... اما لامصب هنوز برام عزیزی و رفیق...

محمد جدی جدی رفتی و من دیگه ندیدمت... آخرین بار از بچه ها شنیدم رفتی یونان... عجب دلی داری تو... خوبه که هنوز دیپورت نشدی... مثل دفعه قبل که رفتی ترکیه و دیپورت شدی...

محمد، یه چی بگم؟ دلم برات خیلیییی تنگ شده... یونان خوش بگذره... موفق باشی رفیق... محمد... یعنی دیگه هیچوقت نمیبینمت؟ نامرد نالوطی، لااقل اون روز میگفتی قصد سفر داری خداحافظی میکردیم بی انصاف...
پ.ن: همون روز که این نامه رو نوشتم، شبش مهلا اومد پیشم، گفت با تو چت کرده، گفت مجارستانی و میخوای بری آلمان... مهلا از گوشیم پرسیده و تو گفتی کار تو نبوده، قسم خوردی کار تو نبوده، انداختی گردن یه دوست نزدیک دیگه که اونجا بود... گفتی به عمو اکبر هم گفتی دیدی اون برداشته، محمد بیخیال... بس کن... میدونی بعد اون اتفاق چند بار اون پسره رو تو جمعیت دیدم؟؟
عمو اکبر اینا با تو پدر کشتگی نداشتن که... بیخیال محمد... بس کن... کاش کار تو نبود، هنوزم دلم میخواد باور کنم کار تو نبود...
اما نه اینجوری... بیخیال محمد، بس کن... راستی مثل اینکه باید بگم آلمان خوش بگذره...

بعدتر نوشت: تو آلمان شنیده ام اوضاعت خوبه... رو به راهی... خوشحالم برات رفیق...

********************
سلام عزیزم، امیدوارم حالت خوب باشه و روزگارت خیلی خوب...
عزیز دلم اجازه میدی به اسم دیگه ای تو نامه خطابت کنم؟ آخه حرفام زیادی خصوصیه میترسم دست غیر بیفته و تو از دستم ناراحت بشی که چرا رازی رو که تو حتی به من نگفتی من به غیر گفتم... چی صدات کنم خوبه؟؟ بذار اسمی باشه که تو جمعیت نداریم... رعنا خوبه؟ فکر کنم نداریم اصلا...
رعنا یادته بهم از بزرگترین آرزوت گفتی؟ خب آخه چرا بزرگترین آرزوی یه دختر 16 ساله باید این باشه که جیب بر شه؟؟ میدونم.. میدونم گوشیتو زده بودن، میدونم گوشی ای که به خاطرش کلی تحقیر شده بودی رو زده بودن... میدونم پر بودی از نفرت... از بالا شهری ها... از همونا که به قول خودت "هرچی برای تو آرزوئه، برای اونا خاطره است" اما خب آخه باز با همه ی این حرفا باورش برای من سخت بود که جدی جدی میخواستی جیب بر شی...
بذار اعتراف کنم تو یه دروغگوی قهار بودی، اصلا نمیدونم چقدر از حرفایی که تا الان یادآوری کردم راست بود، نه مطمئنم از اینکه جیب بری آرزوت بود، نه مطمئنم از دزدیده شدن گوشیت... بس که همیشه دروغ میگفتی، بس که همیشه به دروغ میگفتی خونواده ام نمیذارن دیگه بیام و باز هر روز از صبح تا عصر تو جمعیت بودی، بس که هر بار گفتی کار گرفتم دیگه نمیام، مامانم نمیذاره بیام، بابام میکشتم بیام... و من کم کم فهمیدم همه ی این حرفا دروغه... نمیدونستم با این همه دروغ چیکار کنم؟ باور کنم؟ نکنم؟ بهت بگم بسه دیگه؟ چی کار کنم؟؟ تا اون غروب لعنتی...
دانشگاه با یه نفر جلسه داشتم راجب جمعیت که یکی از معلمهات بهم اس ام اس زد و گفت: "میدونستی به رعنا تجاوز شده؟" همین چند کلمه ی کوتاه کافی بود تا یکی از بدترین کابوس های زندگی من رو رقم بزنه... یخ کردم، خشکم زد... پرسیدم مطمئنی؟ کی؟ کی این کارو کرده؟؟ و جواب گرفتم برادرش و دوست برادرش... حسم وحشتناک بود... داشتم داغون میشدم... داشتم میترکیدم... میخواستم بشینم و زار بزنم، برگشتم خوابگاه، زنگ زدم به اون آدم و برام توضیح داد که از کی شنیده و چطوری بوده و اینا... منبع زیادی موثق بود... رفتم حیاط خوابگاه که گریه کنم... ولی اشکم نیومد... اونقدر تموم وجودم پر از نفرت بود که هیچ اشکی از چشمام پایین نیومد... سعی کردم حتی اما نشد... تمام وجودم نفرت بود... تا حالا اینجوری شدی رعنا؟؟ میفهمی چی میگم؟؟ اه ببخشید، من چقدر احمقم... من که فقط از شنیدنش این همه به هم ریخته بودم به تو که این زندگیت بوده چی دارم میگم؟؟
رعنا بعد اون شب دلیل همه ی دروغهاتو فهمیدم، بعد اون دلیل اون همه تلاش برای جلب توجه رو فهمیدم، بعد اون دلیل اون همه سر سختی تو وقتی محمد برای گرفتن عینکش کتکت میزد رو فهمیدم...
رعنا عزیزکم، نمیدونم چی باید بگم، اون کتاب بابالنگ دراز که برای تولدت خریدم با اون کاغد کادویی که خیلی دوست داشتم جزو تنها کارهایی بود که از دستم برمیومد، کار که نه، در واقع دست و پا زدن بود برای ساختن چند لحظه ی خوب تو اون زندگی کثیف و سیاهی که تو داشتی...
رعنا، عزیزکم، ببخشید، ببخشید که بعدش که کلاسمون تموم شد و تو رفتی شهریار دیگه واقعا کاری از دستم برنیومد، ببخشید که دیگه نیستم، ببخش که دیگه تو هیچ بخشی از اون زندگی سیاه لعنتی به من تعلق نداره...
شنیدم با رحمت که دوسش داشتی نامزد کردی، گرچه زود بود ولی خوشحالم، از هر کاری که باعث شه از اون خونه ی لعنتی بیای بیرون خوشحال میشم، رعنا ، امیدوارم از این به بعد روزات روشن تر شه... رعنا دوستت دارم...
****************

سلام مصطفی، خوبی داداش؟ چه خبرا؟ اوضاع خوبه؟

مصطفی برات نوشتم تا یه چیزی رو بهت بگم.
بهار 91 بود، اومدم جمعیت که برای پیش شماره های نشریه از بچه ها نوشته جمع کنم، قرار بود بخوام از آرزوهاشون بگن، از خواسته هاشون از خدا، تو مسیر با خودم فکر کردم اگه گفتم خدا و گفتن مگه تو به این چیزا اعتقاد داری چی بگم؟ تو همین فکرا رفتیم و رسیدیم و حرف زدیم با بچه ها و نشستیم پای درد و دل  و نقاشی جمال، که تو اومدی... اولین بار بود میدیدمت، اول خودتو اصغر معرفی کردی، فهمیدم چاخانه. گفتم میخوای تو هم بنویسی؟ گفتی کاغذ و قلم ندارم خاله، بهت دادم و ازم قول گرفتی چیزی رو که مینویسی همیشه نگه دارم... قول دادم و بزرگ تو کل صفحه نوشتی "فقط خدا..." یخ کردم، ماتم برد... به حماقت خودم فکر
کردم و گر گرفتم... شروع کردی که "همه میرن و فقط خدا برای آدم میمونه" و از این حرفا... حرفای دیگه ای هم زدی، کاغذ دیگه ای هم نوشتی "خدایا کمکم کن..."
بعد اون زیاد دیدمت، شدی از رفقای دست اولم تو جمعیت، تو اون هوای گرم سوئیشرت میپوشیدی آستین بلند! دلیلشو پرسیدم و بهم گفتی به خاطر پوشوندن جای خودزنی های با تیغ روی بازوهات... و نشونم دادی و دلم ریش شد... باورم نمیشد این بلا رو خودت سر خودت آوردی... کم کم بیشتر ازت فهمیدم، بیشتر از خودت برام تعریف کردی... مصطفی خوب بود بودنت، دو سه سالی ازم کوچیکتر بودی...
بار آخر که اومدم جمعیت کلی سر دیوونگیت تو خرجای کلون دویست تا پونصد هزار تومنی تاتوها و خالهای بدنت بحث کردیم! که وقتی ماهی چهارصد میگیری برا چی دویست رفتی دادی به این عجق وجق ژاپنی رو دستت؟ از خالی که گنده زدی پشت کمرت و رو بازوت گفتی و گفتی میخوای بری و جاهای خط های بازو رو با خال پر کنی... و فهمیدم نامزد کردی... آخه تو این وضعیت؟ البته خوب شده برات. جای خواب پیدا کردی گویا...
اه انقدر حرف زدم یادم رفت اصلا برای چی نامه نوشتم برات، مصطفی حرفم برمیگرده به همون نوشته که روز اول برام نوشتیش، ببین برای چاپ دادمش دست زهرا و خب طبیعتا برنگشت بهم... اونقدر که برای چاپ دست به دست شد... خواستم بدونی و نگی نامردم، فکر نکنی قولم حرف بود و باد هوا، نه، مطمئن باش من اون نوشته رو تا ابد تو دلم نگه میدارم... قول میدم مصطفی... اون نوشته ی سبز رنگ رو...

خوشبخت شی رفیق...

*********************

سلام دخترک کوچولوی من...

شاید باورش سخت باشه بگم کلا کمتر از ده بار دیدمت، کلا پنج شش بار، اما همین تعداد کافی بوده که تو تو دل من بشی دخترک کوچولوی دوست داشتنی من... یعنی از همون روز اول که برای جشن اومدیم مرکز و تو با چشمایی که ازش شیطنت میبارید اومدی و شعر بی ادبی خوندی تا نهایت شیطنتی که بلد بودی رو به نمایش بذاری، بعدش کنارم واستاده بودی، خیلی نرم خودتو آروم آروم نشوندی تو بغلم... یه دختر بچه کم سال بازیگوش... با چشمایی که شرارت میبارید... دخترکی که سعی میکرد با شکستن بعضی هنجارها توجهی جلب کنه و خوب بلد بود چطور خودشو تو دل جا کنه...
برام عزیز و عزیز تر شدی، اما عزیزکم کار ما هم اصولی داره... نمیشد هیچ توجه خاصی بهت بکنم، درست نبود خب... کار ما حساسه... برای همین شاید هیچ کس از رفتارهام نمیتونست حدس بزنه این دخترک شیطون کوچولو چقدر برام عزیز شده...
هر بار رفتارت سردتر میشد و تخس تر و میشدی و از آدمها دورتر میشدی... آخرین بار که اومدیم مرکز برای تولد سه تا از بچه ها بود، دیگه اساس سرد سرد بودی، انگار نه انگار تو سه-چهار ماه پیش همون دخترک شیطون بودی که خودت آروم و نرم خودتو وارد بغل هرکسی میکردی... تخس شده بودی و پر از عصیان... رفتی تو اتاق و رفتی تو کمد قایم شدی، اومدم دنبالت، گفتم بیا، گفتی نه برو، گفتم آخه من دوست دارم تو هم بیای، قبول نکردی، گفتی برو، گفتم پس من به شرطی میرم که تو هم بعدش بیای، گفتی باشه، پاشدم رفتم و درست پشت سرم اومدی... حس خوبی بود که به حرفم کمی گوش میدی، حس بدی بود که چرا اینقدر دوری میکنی... هر بار صدات کردم بیای نزدیک ما رو برگردوندی و رفتی، نه با من که با همه، فقط با یه خانوم خیر که نمیشناختمش خوب بودی...
همون روز ته جشن وقت خداحافظی صدات کردم و گفتم خداحافظی نمیکنی؟ دست دادم بهت و کاری کردی که ماتم برد... دستمو گرفتی و بوسیدی... خم شدم صورتتو بوسیدم و رفتم، اما فکرم پیش تو مونده بود، که چرا این کارو کردی؟؟ نکنه مرکز برای تشکر از خیرین یاد داده این کارو بکنین؟؟ اما با بقیه این کارو نکردی... نمیفهمیدم این کارو... تمام فکرم پیش تو جا مونده بود...
فرداش سر کلاس کلی بهت فکر کردم... به رفتارات، و به یه حس عجیب پی بردم... دیدم به شدت دوست دارم مادرت باشم، دوست داشتم بزرگت کنم، من تربیتت کنم.... به جای مسئول اون مرکز بهزیستی من مادرت باشم... و از اینکه نمیتونستم به شدت عصبانی شدم... از اینکه الان نمیشد به شدت عصبانی شدم... برام عجیب بود این حس، خیلی عجیب... ولی داشتمش... هنوزم دارمش... به نهایت حد...
روزی با غتچه ها اومدی... دلم عجیب گرفت، از همیشه تخس تر، سر هیچ بازی بند نمیشدی و همش در میرفتی... از همیشه بداخلاق تر... چهره ات این اواخر همیشه اخمو بوده... گلکم انگار نه انگار تو همون دخترک با اون لبخند موذی و بازیگوش روز اولی... همه رفتارت عوض شده... نکنه اثر اون قرصهاست که روانشناس بهت داده؟؟ آخه چرا باید با قرص یه بچه رو آروم کرد؟؟ از روز جشن دلم گرفته... از این همه تغییر، از این همه مشکل، و از اینکه من بی خاصیت فقط میتونم بر و بر نگاه کنم و هیچ کاری از دستم برنیاد...

ببخش منو عزیز دلم، دخترم، عزیزکم، دوست دارم... خیلی...

*************

میتونم این نامه ها رو حالا حالا ادامه بدم، میتونم به "سی سی" نامه بنویسم و از لذت بغل کردن یه دختر غربتی کثیف و عصیانگر بگم، میتونم به "کریم" بنویسم که اولین شاگردم تو گروه بود، میتونم به "زیبا" بنویسم و از محبتش بگم، میتونم برای "سونیا" نامه بنویسم و از روزگارش بپرسم تو این دوسالی که ندیدمش، میتونم به "افسانه" بنویسم که تو انجمن تو کلاسهای قصه گوییم همیشه تو دل برو بود و خیلی مشتاق، مشتاق به تخیل تو اون دنیای سیاه بی تخیل، میتونم به "معصومه" بنویسم که تو همون بهزیستی شیلا زندگی میکرد و از نظر ذهنی عقب افتاده بود، میتونم به "نگار" شوخ و شنگ همون مرکز بهزیستی بنویسم و بگم از دختری که تا حالا همه ی تصویرام ازش شاد و با انرژی بوده، انگار نه انگار که مشکلی هست... میتونم به "زیور" نامه بنویسم و از شبهایی بگم که به اون قیافه ی واقعا زیبا و موهای طلایی فکر کردم که خاک کوچه های غربت دروازه غار قراره ازش یه زن کولی تمام عیار بسازه، میتونم برای اون مادرایی بنویسم که یه ترم معلم عربیشون بودم و هیچوقت دیگه تو هیچ کلاسی شوقی مثل اونا ندیدم... میتونم به "محمد" بنویسم، پسرک من توی بهزیستی که هیچوقت عصیانش نتونست کمی از عزیزیش کم کنه... میتونم برای کلی آدم دیگه بشینم و بنویسم، حرفایی که هیچوقت نشد بزنم، یا میدونم هیچوقت نخواهم زد... من میتونم تا صبح بشینم و بنویسم، نامه هایی که هیچوقت به دست مخاطبینشون نمیرسه، نامه هایی برای دل خودم... نامه هایی برای آدمهایی که سه ساله تمام زندگی من رو تغییر دادن، آروم آروم و نرم نرم اومدن و خودشونو تو لحظه لحظه ی زندگیم وارد کردن... شدن آدمهای زندگیم...
دوست دارم تا صبح که سهله، همینطور بشینم و نامه بنویسم و بنویسم، برای آدمهایی که شاید هیچوقت نفهمن چقدر دوسشون دارم... و هیچوقت نفهمن چقدر مهم بودن تو زندگی دختری که شاید از نظر اونها تو زندگیش جایی برای اونها نبود...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۱
بهاره حجابی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی