جایی برای نوشتن

"قسم به قلم و هر آنچه می نویسند"

جایی برای نوشتن

"قسم به قلم و هر آنچه می نویسند"

نوشتن رو دوست دارم...
اینکه گاهی هر چیزی که تو فکرته رو بریزی رو یه صفحه ی سفید و خالی شی...
اینکه فکرای بی سر و ته ذهنت بشن کلمه و کنار هم بشینن و آرومت کنن...
نوشتن آرومم میکنه...

اینجا هست تا نوشته های گاه و بیگاهم یه جا بمونن...
اینجا هست تا بتونم یه روزی برگردم و ببینم تغییر بهاره رو تو پس واژه ها...
اینجا هست تا شما هم شریک شین تو خوندن و مرور بهاره ی قصه ی ما...

تعلقات عجیب...

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سال 76 اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه ی امینی. من عاشق اون خونه ی سه طبقه بودم، عاشق اون کوچه که یه جورایی هم اسم خودم بود. کوچه ی یازدهم خیابون امینی، کوچه ی بهار... (هیچوقت یادم نمیره بچگی چقدر حس خوبی داشتم از اینکه کوچمون به اسم منه! بچه بودم خب...)

اونجا عالی بود، یه کوچه ی هفتاد و دو ملت! هم سنی زیاد داشتیم، هم ارمنی و هم طبیعتا شیعه... یه کلیسا بود تو همون کوچه، هر سال کریسمس، بازار کریسمس داشت، چقدر اون بازارچه رو دوست داشتم... عید پاک تو کوچمون همه جا خیس بود! من عاشق اون کوچه و همه ی اهالیش بودم... صمیمیت داشت... مثلا عروسی نوه ی همسایمونو خونه ی ما گرفتیم:) واییی یادش بخیر...

تو همون کوچه، سر کوچه یه آقایی زندگی میکرد که معتقد بود کوچه از وسط دارایی های اون گذشته و بخشی از سر کوچه مال اونه، هر از چند گاهی میرفت شکایت میکرد و میخواست سر کوچه رو ببنده و استفاده کنه، خلاصه که هر از گاهی مردای کوچه مجبور بودن برن دادگاه و پیگیر روند همیشه ناموفق این پرونده باشن... اینجوری خب کوچه نابود میشد! برای رسیدن به خونه ها و در واقع عبور و مرور از ته کوچه کلی کوچه پس کوچه باید طی میشد!

تو اون کوچه و تو اون خونه من کلی خاطره دارم. مدرسه ی مامان هم نزدیک بود، کلا اوضاع خوب بود تا وقتی من کلاس چهارم میخوندم. نوسازی به مدرسه ی مامان گیر داد و گفت دیگه نمیتونه و اون ساختمون بمونه. برای مایی که صبا (مدرسه ی مامان) هم عملا عضوی از خونوادمون بود و به خاطرش هر کاری میکردیم ( و میکنیم!) یه کار عجیب کردیم. رفتیم و یه خونه اجاره کردیم و اجاره نشین شدیم و خونه ی خودمون، همون ساختمون عزیز تو خیابون امینی رو کردیم مدرسه... رنگارنگی نرده ها، نقاشی دیوارا، نو نوار کردن همه جا کار خودمون بود... و من همون جایی که توش پنج شش سالی زندگی کرده بودم و بزرگ شده بودم، تو همون اتاقا، یکی دو سالی هم درس خوندم... مدرسه همون جا موند، یکی دو سال یعد خونه ای گرفتیم تو مولوی که دور بود از مدرسه، نزدیک همون خونه ی اجاره ای، ولی مدرسه همونجا موند... وقتی من دبیرستان رفتم و المپیادی شدم هم مدرسه همونجا بود، کلی از کلاسهای المپیاد من و دوستام هم همونجا تشکیل شد...

من دانشجو شدم، زمزمه های فروش اون خونه بلند شد... منطقه برای مدرسه غیرانتفاعی جواب نمیداد، شاگردا هر سال کمتر و کمتر میشدن... مامان داشت اذیت میشد. باید صبا جابجا میشد... یه بار رفتم اونجا، وقتی طبقه ی بالا خونواده مشغول بودن رفتم زیرزمین و نشستم تو یه کلاسی و گریه کردم... دلم نمیومد خداحافظی کنم... من عاشق تک تک آجرهای اون خونه بودم... من چیزی از خونه ی قبلیمون یادم نبود، برای همین اون خونه برام ناب بود...

فکر کنم اواخر سال دوم بودم که یه روز هاله زنگ زد و گفت معامله کردن خونه رو، کلی اون شب تنهایی غصه خوردم، به کسی هم نگفتم چون احمقانه بود... کسی نمیتونست بفهمه حس میکردم یه جایی تو قلبم خالی شده... جایی که مربوط بود به یه ساختمون سه طبقه با آجرای زرد و در و پنجره های سبز، تو یه کوچه به اسم بهار...

بعد اون بار، هر بار که از خیابون عزیز امینی گذشتیم، از جلوی کوچه ای که هنوز عاشقانه دوسش دارم، سر میکشیدم و از دور نگاهی به اون خونه مینداختم و از اینکه صاحب جدیدش هنوز با خاک یکسان نکردتش خوشحال میشدم...

هفته پیش که رفته بودم اورمیه، یه روز با بابا رفتیم طرف خیابون امینی، خبری از کوچه نبود! بابا گفت دیدی کوچمون چی شده؟ با تعجب پرسیدم بالاخره بستش؟ و جواب گرفتم آره... حتی دیواری هم نبود که بگی پشتش کوچه است، محوطه ای رو پارکینگ کرده بود و جوری محصور شده بود که من حتی نتونستم دقیق تشخیص بدم کجا سر کوچه بوده...

یه دنیا دلتنگی یهو هوار شد تو دلم...

نمیدونم کی و به چه بهونه ای دیگه قراره اون کوچه و پس کوچه ها رو طی کنم تا به برسم به اون کوچه ی عزیز هم اسم خودم... چون از تصویر پشت اون دیوار میترسم... از اینکه حتی از اون سر هم دیگه نتونم کوچه رو بشناسم و دیگه اثری از اون خونه ی سه طبقه ی پیر نبینم...

***************

پ.ن: میدونم این همه وابستگی به یه خونه و کوچه عجیبه... ولی خب من از این دست تعلقات عجیب کم ندارم!

*************************************

بعدتر نوشت: اینی که خوندید رو 11 دی ماه 93 نوشتم، همین 6-7 ماه پیش... همین هفته ی پیش دوباره از خیابون عزیز امینی گذشتیم و این بار... ساختمون آفاق رو کوبیده بودن... همون ساختمون که مدرسه ی مامان اونجا شروع شد، همون ساختمون که من توش 5 سال سر کلاس های آمادگی نشستم! همون ساختمونی که توش با سواد شدم... همون جایی که یاد گرفتم "ر" رو درست تلفظ کنم و "ی" نگم به جاش...

صاحبخونه ی اونجا، آقای آفاق مرد مهربونی بود... چیزایی گنگی ازش یادم مونده، از خودش و اون موهای یکدست سفیدش... (الهی که پیش خدا خوشحال باشی آقای آفاق...)

بالاتر گفتم کلاس چهارم که بودم نوسازی به قدیمی بودن ساختمون آفاق گیر داد... گفت باید برید و ما هم رفتیم از اون ساختمون اجاره ای...

بعد ما اونجا شد آسایشگاه بیماران روانی... بعد اون هم شد مرکز زبان... با خودم عهد کردم یه روز که بزرگ شدم برم و همه جاشو بگردم دوباره، اون کلاسهاشو، اون حیاط بزرگشو، اون کلاسی که کلاس آمادگی از ترس واکسن خودمونو زیر نیمکتش قایم کرده بودیم، اون اتاق دفتر تو در توشو... برم و سرسره ی قرمز اون محوطه ی سنگی رو دوباره ببینم، دوباره از درخت فندقش فندق بچینم... برم و این بار همه جاشو به خاطرم بسپارم...

همش احساس کردم اون روز یه روز میرسه... اما نرسید... قبل رسیدن اون روز تو زندگیم اون ساختمون با خاک یکسان شد تا حسرت یه بار دیگه دیدن اون ساختمون عزیز رو به دلم بذاره...

آدمیزاد همیشه همینه... خیال میکنه همیشه فردا هست برای انجام یه کار... من به اندازه ی کافی بزرگ شده بودم...اما اون فردای  لعنتی نرسید...


حیف... حیف که اون ساختمون دیگه وجود نداره...

حیف که جایی که خالی گذاشته بودم تو دلم که با دیدن و مرور تصاویر اون ساختمون پرش کنم، تا ابد خالی می مونه...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۲۲
بهاره حجابی

نظرات  (۵)

۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۹ احمدعلی شفیعی
فکر کنم وقتی داشتید از ورد کپیش می‌کردید فونتش رو هم کپی کردید... فونت اصلی وبلاگ قشنگ‌تره به نظرم
پاسخ:
درست فکر میکنی:)
ولی خب اشتباه بدی نیست، چون من فونت نازنین رو بیشتر دوست دارم!:)
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۱ خاله زهرا
@ahmadalli 
شما خجالت نمیکشی جای صحبت درمورد محتوای ب این قشنگی میای درمورد فونت نظر میدی؟
قباحت داره والللا :پییی
پاسخ:
می بینی خواهر؟:)) والا! ;)

۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۴:۱۴ احمدعلی شفیعی
به فکر اون بدبخت‌هایی نیستید که فونت نازنین ندارن رو کامپیوترشون؟؟
پاسخ:
یه پسته ها فقط:) 
۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۴:۱۵ احمدعلی شفیعی
نه. باید خجالت بکشم؟ @(واقعن یوزرنیم تلگرام‌تون منشن کنم؟ :)) )
من جدا درکت می کنم بهاره ، خودم همین پریروز بود رفته بودم یه جایی کاری انجام بدم ، برگشتنی ١ ساعت سر ظهر رفته بودم محله ی دوران ٦-٧ سالگیم داشتم کوچه ها و ساختمونارو می دیدم. آخرش یکی از همسایه ها حساس شده بود فکر کنم حس می کرد دزدم. 
رفتم جلو براش توضیح بدم ، یه دفعه دیدم از آشناهای قدیمیه.
خلاصه خیلیا دارن از این وابستگیا ... 
پاسخ:
:)

(یه ایمیلی چیزی بذارین بشناسمتون)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی