سال 76 اسباب کشی کردیم و رفتیم خونه ی امینی. من عاشق اون خونه ی سه طبقه بودم، عاشق اون کوچه که یه جورایی هم اسم خودم بود. کوچه ی یازدهم خیابون امینی، کوچه ی بهار... (هیچوقت یادم نمیره بچگی چقدر حس خوبی داشتم از اینکه کوچمون به اسم منه! بچه بودم خب...)
اونجا عالی بود، یه کوچه ی هفتاد و دو ملت! هم سنی زیاد داشتیم، هم ارمنی و هم طبیعتا شیعه... یه کلیسا بود تو همون کوچه، هر سال کریسمس، بازار کریسمس داشت، چقدر اون بازارچه رو دوست داشتم... عید پاک تو کوچمون همه جا خیس بود! من عاشق اون کوچه و همه ی اهالیش بودم... صمیمیت داشت... مثلا عروسی نوه ی همسایمونو خونه ی ما گرفتیم:) واییی یادش بخیر...